یک روز که پیغمبر(صلىاللّهعلیهوآله
)
از گرمى
تابستان
همراه على مىرفت
در سایه نخلستان
دیدند که زنبورى
از لانه
خود زد پر
آهسته فرود آمد
بر دامن پیغمبر(صلىاللّهعلیهوآله
)
بوسید
عبایش را
دور قدمش پر زد
برخاک کف پایش
صد بوسه دیگر زد
پیغمبر(ص) از او
پرسید
:
آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟
هر چند که مىدانم
!
زنبور
جوابش داد
چون نام تو مىگویم
گل مىکند از نامت
صد غنچه به
کندویم
تا یاد تو را هر شب
چون گل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم
در
سینه عسل دارم
از قند و شکر بهتر
خوشتر زنبات است این