بســـــــم ِ اللهِ الرَّحمــــــن ِ الرَّحیــــــــــم
یا مُقـلبَ القُـلوب ِ وَالاَبصار
یا مُدَبرَ اللیـــــل ِ والنَّـــهار
یا مُحَوِل الحُـول ِ و الاَحوال
حَوِّل حـــالِنا اِلـــی الاَحسَـــــــن ِ الحـــال
بهار رسید بدون آنکه هجرت پرندگان را دیده باشم و خش خش برگها را در گوش کسی نجوا کنم.
بهار رسید و زیباترین شکوفه های عشق بر دلهای عاشقان جوانه زد.
پائیز کوچ کرد و تو بهان? آن بودی! تو آمدی! چرا نیامده رفتی؟
و دغدغه های دائمی و دلبستگیهای عصر عشق را با خود بردی!
بمان !! تو که آمدی ، میدانی؟ تنهایی من دست آویزی شد برای دلم!!
و من همیشه برای دلتنگی ام کاغذ را بهانه کردم !
بهار آمد و تو هم آمدی. می دانی که تو خاطره انگیزترین قص? این فصلی؟
بمان !! چرا باز باران را بهانه کردی تا به شهر ابرهای کاغذی برگردی! بیا و مرهمی باش بر روح خست?
من ، بر من ببار! کویر دل من خود تشن? این باران است!
ببین خسته ام ، خسته از تکرار، از بودن ، از رفتن ، حتی از رفتن !!
خسته از عشق ، خسته از هر چه رنگ تعلق دارد!
در خلوت تنهایی های رنگ و رو رفته ام پس کجایی؟ تو کجای این رنگین کمان غم رنگ منی؟
باران ، سکوت ، شب ، تنهایی ، شعر، پاییز ، ....!! بهار کو؟
پس بهار را کجا پنهان کردی ؟ آمدی ، با خود بردی؟ یا نیامدی و هنوز نیاوردی ؟
میخواهم بهار را به تو بسپارم ! تا جوان? دلت را به عشق آن پیوند بزنی.
بشنو! شنیدی؟ آواز ناودان ها ، رقص شبنم روی برگها ؟
آه ... باران آمد ، گفتم نرو باران را بهانه نکن !!
گفتم بمان در شهر دلتنگی های من ، من خود به باران اشکت نیاز دارم !!
بغضم را می شکنم چون باران با من هم صداست.
کاش این روزها می رفتند ، اینها مسافران غریبند ، من نمی شناسم آنها را !
کاش زمان می ایستاد ، نه نه !! کاش زمان به سرعت می گذشت ، من این روزها را نمی خواهم.
می روم باز در باغ شعرهایم ، همان جا که دلتنگی هایم را از بهر کردم ،
می روم در قالب خیال خود تا رسیدن بهار می مانم!
تو هم زود بیا !! باران آمد !! پس دیگر باران را بهانه نکن ....!!