دل شکسته گان

حکایات عبید زاکانی
 
از عبید زاکانی  
برگرفته از: وبگاه هرات.


[ویرایش] حکایت

    * مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت.

حکایت

    * یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟ گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد عیسی در گهواره سخن می گفت اما موسی در چهل سالگی می گفت خدایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند

حکایت

    * مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد خاموش نمی شد گفت خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم مادر گفت این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند

حکایت

    * ابوالعینا بر سفره ای بنشست فالوده ای برایش نهادند مگر کمی شیرین بود گفت این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته اند

حکایت

    * عربی را از حال زنش پرسیدند گفت زنده است و تازنده است همچنان مار گزنده است.

حکایت

    * معاویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد مردی دعوای کرد که او را بر سر خشم آورد نزدش شد و گفت خواهم مادرت را به زنی به من دهی از آن که او رای بزرگ است معاویه گفت پدرم را نیز سبب محبت به او همین بود

حکایت

    * پیر زالی با شوی می گفت شرم نداری که با دیگران زنا می کنی و حال آن که ترا در خانه چون من زنی حلال و طیب باشد شوی گفت حلال آری اما طیب نه

حکایت

کنیزی را گفتند آیا تو با کره‌ای؟ گفت خدا از تقصیرم درگذرد بودم.

حکایت

زن مزبد حامله بود. روزی به روی شوی نگریست و گفت وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. مزبد گفت: وای بر تو اگر به من نما ند.

حکایت

پسرکی از حمص به بغداد شد و صنعت را پرسود یافت مادرش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند پسر بدو نوشت که گردش سرین در عراق به از چر خش دستاس به حمص باشد

حکایت

در رمضان نو خطی را گفتند این ماه کساد باشد گفت خدا یهود و نصاری را پاینده دارد

حکایت

مردی نو خطی را دود رهم داد و چون خواست درند گفت از غرقی در گذر و به میان پای اکتفا کن گفت اگر مرا به اکتفا بودی دود رهم از چه رو دادمی که پنجاه سال است تا در میان پای خود دارم

حکایت

زنی نزد قاضی رفت و گفت این شوی من حق مرا ضایع می‌سازد و حال آنکه من زنی جوانم. مرد گفت من آنچه توانم کوتاهی نکنم. زن گفت من به کم از پنج مرتبه راضی نباشم مرد گفت لاف نزنم که مرا بیش از سه مرتبه یارا نباشد قاضی گفت مرا حالی عجب افتاده است هیچ دعوی بر من عرض نکنند مگر آنکه از کیسه من چیزی برود باشد آن دو مرتبه دیگر را من بر گردن گیرم

حکایت

کسی مردی را دید که بر خری کند رو نشسته گفتش کجا می‌روی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبه‌ام به مسجد رساند نیکبخت باشم

حکایت

مردی را در راه به زنی زیبا می نگر یست. زن گفتش: چندین مرا منگر که تو بر خیزد و دیگری از من کام گیرد

حکایت

روباه را پرسیدند که در گر یختن از سگ چند حیله دانی گفت از صد فزون باشد اما نیکو تر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دید ار نیفتد

حکایت

شیخ بأرالدین صاحب مردی را باد و زیبا روی بدید و گفت اسمت چیست؟ آن مرد گفت عبدالواحد یعنی بنده یکتا گفت تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده‌ام

حکایت

روباهی عربی را بگزید افسونگر را بیاوردند پرسید کدام جانورت گزیده گفت سگی و شرم کرد بگو ئید روباهی چون به افسون خواندن آغاز کرد گفتش چیزی هم از افسون روباه گز یدگی بدان درآمیز

حکایت

مردی در خم نگریست و صورت خویش در آن بدید مادر را بخوا ند و گفت در خمره دزدی نهان است مادر فراز آ مد و در خم نگر یست و گفت آری فاحیشه‌ای نیز همراه دارد

حکایت

اسبی در مسابقه پیشی گرفت مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستائی پرداخت کسی که در کنارش بود گفت مگر این اسب از آن توست؟ گفت نه لیکن لگامش از من است

حکایت

مردی به زنی گفت خواهم ترا بچشم تا دریابم تو شیرین‌تری یا زن من گفت این حدیث از شویم پرس که وی من و او را چشیده باشد

حکایت

غلامباره‌ای را گفتند چون است که راز دزد و زناکار نهان ماند و تو رسواگردی گفت کسی را که راز با بچه افتد چون رسوا نگردد

حکایت

مردی را علت قولنج افتاد تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهد می‌کرد و می‌گفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

حکایت

زنی شب زفاف تیزی بداد و شرمگین شد و بگریست شوی گفت گریه مکن که تیز عروس نشانه افزون نعمتی باشد گفت اگر چنین است تا تیزی دیگر رها کنم شوی گفت نی خاتون که انبار را بیش از این درنگنجد

حکایت

ظریفی جوانی را دید که در مجلس باده‌گساری نقل بسیار با شراب می‌خورد گفت چنان که می‌بینم تو نقل می‌نوشی و شراب تنقل می‌کنی

حکایت

عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند چرا چنین می‌خوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید

حکایت

مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به د شنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم

حکایت

ابوحارث را پرسیدند مرد هشتاد ساله را فرزند آید گفت آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود

حکایت

مردی در خانه پیرزنی با او گرد آمده بود پیرزن در آن میان پرسیدش تازه چه خبر گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تمام پیرزنان را بگا.ند زن گفت به جان و دل فرمانبردارم او را دختری بود به گریه اندر شد و گفت ما را چه گناه باشد که خلیفه اندیشه ما نکند پیرزن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نباشد

حکایت

مردی را که دعوی پیغمبری می‌کرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت می‌دهم تو پیغمبر احمق استی گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد

حکایت

مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد

لطیفه

ده ساله دختر بادام پوست کنده‌ایست به دیده بینندگان و پانزده ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکری است لطیف و فربه و لغزان و سی ساله مادر دختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را بباید کشتن با کارد بران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فرشتگان

حکایت

مزبد زن را گفت رخصت فرمای که در کو.ت نهم گفت خوش ندارم که با این نزدیکی و الفت که این دو را است آن را وسنی این سازم

حکایت

زنی گفت فلان کس در کو. من چنان می که گوئی گنجی از گنج‌های باستانی را می‌کاود

حکایت

آخندی را گفتند خرقه خویش را بفروش گفت اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند

حکایت

زشترروئی در آ ئینه به چهره خود می‌نگریست و می‌گفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ می‌بندد

حکایت

عربی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز

حکایت

مردی زنی بگرفت به روز پنجم فرزندی بزاد مرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید او را گفتند این از بهر چه خریدی گفت طفلی را که پنج روزه زایند سه روزه مکتبی شود

حکایت

مردی نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خو شبوی سازم بقال گفت مگر گوی خورده باشی که خواهی با پیازش خوشبوی سازی

حکایت

مردی دعوی خدائی کرد شهریار وقت به حبسش فرمان داد مردی بر او بگذشت و گفت آ یا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد

حکایت

عربی را پرسیدند که چونی گفت نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنا نکه شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم گفتند چگونه گفت زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آ ن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صا حب روزی و توانگر باشم و چنا ن نیز نیستم

حکایت

مرد ی زرد شتی بمرد و قرضی بر عهد ه او بما ند پس مرد ی پسر او را گفت خا نه ات را بفروش و قر ضهای را که به گرد ن پد ر ت بود بپرد از گفت اگر چنا ن کنم پد ر م به بهشت شود گفت نی گفت پس بگذ ار او د ر آ تش باشد و من د ر خانه خود به آرامش
[ویرایش] حکایت

مرد ی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان باد ی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت آیا تو میگوئی یا من بگو یم
[ویرایش] حکایت

شخصی به مزاری رسید گوری سخت د راز بد ید پر سید این گور کیست گفتند از ان علمد ار رسول است گفت مگر با علمش د ر گور کرد ه اند
[ویرایش] حکایت

شخصی دعوای خد ائی می کرد او را پیش خلیفه برد ند او را گفت پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او را بکشتند گفت نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم

حکا یت

پد ر حجی د و ماهی بزرگ بد م داد که بفروشد او د ر کوچه ها میگرد انید بر د ر خانه ای رسید زنی خوب صورت او را د ید گفت که یک ماهی به من بد ه تا ترا کو بد هم حجی ما هی بد اد و کو بستد خوشش آمد ما هی د یگر بد اد و د یگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت قد ری آب می خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست نا گاه شوهرش را از د ور بد ید د ر گریه افتاد مرد پر سید که چرا گریه می کنی گفت تشنه بود م از این خانه آب خواستم کوزه از د ستم بیفتاد و بشکست د و ماهی د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه نم یارم رفت مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ماهی ها بگرفت و به حجی د اد تا به سلامت روان شد

حکا یت

مولا نا قطب الد ین به راهی میگذ شت شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک د یوار می مالید تا استبراء کند گفت ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی گفت قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای

حکا یت

شخصی د ر د هلیز خا نه زن خود را می گا و زن سیلی نرم د ر گردن شوهر میزد درویش سوال کرد زن گفت خیرت باد گفت شما د ر این خانه چیزی می خور ید زن گفت من ک می خورم و شوهرم سلی گفت من رفتم این نعمت بد ین خاند ان ارزانی باد
[ویرایش] حکایت

فصادی رگ خاتونی بگشاد خاتون هر چه می پر سید می گفت از پیری خون است چون نیشتر بد و رسید باد ی از وی جد ا شد گفت ای استاد این نیز از پیری خون با شد گفت نه خاتون از فراخی کو باشد

حکا یت

شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست برنجید و گفت ای مردک کوری سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی
[ویرایش] حکایت

شخصی را پسر در چاه افتاد گفت جان بابا جائی مرو تا من بروم رسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
[ویرایش] حکایت

موذنی بانگ می گفت و می دوید پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خود بشنوم!
[ویرایش] حکایت

سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد بر او رحمش آمد گفت ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا دراز گوش یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی پیر گفت زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
[ویرایش] حکایت

شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوای خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند گفت مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نی از پیغامبر
[ویرایش] حکایت

جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند یکی پائی بر چوب می آورد پرسیدند این را کی کشت گفت من گفتند چرا سرش نیاوردی گفت تا من برسیدم سرش برده بودند
[ویرایش] حکایت

وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند باژگونه بر اسب بنشسته ای گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است
[ویرایش] حکایت

زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکر و برفت مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی گفت د ر زمان کر رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی
[ویرایش] حکایت

شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند
[ویرایش] حکایت

ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند مست شبانه بودم و افتاده بی خبر غلامباره ای بشنید و گفت آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
[ویرایش] حکایت

از وردکی پرسیدند که امیر المومنین شناسی گفت شناسم گفتند چندم خلیفه بود گفت من خلیفه ندانم آنست که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است
[ویرایش] حکایت

شخصی پیر زن را در زمستان می گا نا گاه از آنجا بیرون کشید زنک گفت چی می کنی گفت می خواهم ببینم تا اند رون کو تو سرد است یا بیرون
[ویرایش] حکایت

وردکی خر گم کرده بود گرد شهر می گشت و شکر می گفت گفتند چرا شکر می کنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
[ویرایش] حکایت

ترسا بچه ای صاحب جمال مسلمان شد محتسب فرمود که او را ختنه کردند چون شب در آمد او را کرد بامداد پدر از پسر پرسید که مسلمانان را چون یافتی گفت قومی عجیب اند هرکس که به دین ایشان در آید روز کیر می برند و شب کون اش می درند
[ویرایش] حکایت

شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است خشکی عظیم می کند و سخت تنگ آمده است تدبیر چی باشد گفت تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم تو بر دارد و بر کو زن طبیب نهد
[ویرایش] حکایت

شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خورده ای گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکین از این میان چه خورده باشم
[ویرایش] حکایت

شخصی در حمام رفت ختائیئی را دید سر در حوض کرده و سرو تن و اندامی به غایت خوش و فربه و سفید داشت مردک غلامباره بود در آغوشش کرد خواست که به کار خیر مشغول شود ختا ئی سر از حوض بالا آورد شکلی در غایت زشتی داشت مردک برنجید گفت اه کاشکی سرش نبود
[ویرایش] حکایت

مردکی زن خود را می گا زن در میانه یک موی از زهار مرد بکند مردک ناگاه در کو انداخت گفت چی می کنی گفت تیر را چون پر بکنی کج رود
[ویرایش] حکایت

زنی چشمانی بغایت خوش و خوب داشت روز از شوهر شکایت به قاضی برد قاضی روسپی باره بود از چشمهای او خوشش آمد طمع در او بست و طرف او بگرفت شوهر در یافت چادر از سرش در کشید قاضی رویش بدید سخت متنفر شد گفت بر خیز ای زنک چشم مظلومان داری و روی ظالمان
[ویرایش] حکایت

شخصی در حمام وضو می ساخت حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده چون عاجز شدی تیزی رها کرد و گفت این زمان سر به سر شدیم
[ویرایش] حکایت

خراسانی با زینه در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه می فروشم گفت زینه در بایغ من می فروشی گفت زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم
[ویرایش] حکایت

عبدالحی زراد رنجور بود دوستی به عیادت او رفت گفت حالت چیست گفت امروز اسهالی خورده ام گفت پیداست که بوی گندش از دهانت می آید
[ویرایش] حکایت

خاتونی در شیراز در راهی می رفت خواجه زاده ای امرد بر او بگذشت که آب دهن بر پاشنه می مالید تا کفش از پایش نیفتد خاتون گفت خواجه زاده آن آب دهن پاره ای بالتر بمال و کفشی نو بخر
[ویرایش] حکایت

شخصی با دوستی گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم
[ویرایش] حکایت

مولانا شرف الدین خطاط دو شاگرد داشت یکی ترک و دیگری پشتون روزی با یکدیگر لفظ سیکون نوشتند و به مولانا نمودند که کدام بهتر است مولانا گفت سیه از ان پشتون بهتر است و کو از آن ترک
[ویرایش] حکایت

شخصی در خانه وردکی خواست نماز گزارد پرسید قبله چونست گفت من هنوز دو سال است که در این خانه ام کجا دانم قبله چونست
[ویرایش] حکایت

شخصی با پسرکی قول کرد که یک دینار بدو بدهد و یک نیمه در کو کند چون بخفت مردک تمام در کو انداخت گفت نه یک نیمه قول کرده بودیم گفت من نیمه آخر قول کرده بودم
[ویرایش] حکایت

حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت من هضم طعام نمی توانم کرد تدبیر چه باشد گفت هضم کرده بخور
[ویرایش] حکایت

مولانا عضد الدین به خواستگاری خاتونی فرستاد خاتون گفت من می شنوم که او فاسق است و غلامباره زن او نمی شوم با مولانا بگفتند گفت به خاتون بگو ئید از فسق توبه توان کرد و غلامبارگی به لطف خاتون و عنایت او باز بسته است
[ویرایش] حکایت

یکی با پسری قول کرد که غرقی به دو آقچه و میانپارچه به چهار پسر به میانپارچه راضی شد که هم سهلست و هم پر بها مردک در اثنای مالش ناگاه غرق کرد پسر گفت اهی چی کردی گفت من مرد فقیرم و دو آقچهگی مرا کفایت باشد
[ویرایش] حکایت

شخصی روز تابستان زن را می گا زنک هر زمان بادی جدا می ساخت گفت چه می کنی گفت از بهر ک تو باد می زنم تا گرمی نکند
[ویرایش] حکایت

مولانا شراف الدین را در آخر عمر قولنجی عارض شد اطبا خون گرفتند فرمودند مفی نیامد شراب دادند فایده نداد حقه کردند در نزاع افتاد یکی پرسید که حال چیست گفت حال آنکه من بعد از هشتاد و پنجسال مست و کون دریده به حضرت رب خواهم رفت
[ویرایش] حکایت

شخصی زنی بخواست شب اول خلوت کردند مگر شوهر به حاجتی بیرون رفت چون باز آمد عروس را دید که با سوزن گوش خود را سوراخ می کند خواست با او جمع شود بکر نبود أ گفت خاتون این سوراخ که در خانه پدرت بایست کرد اینجا می کنی و آنچه اینجا می باید کرد در خانه پدر کرده ای
[ویرایش] حکایت

زن ترکمنی در آب نشسته بود خرچنگ کو اش را محکم گرفت فریاد بر آورد شوهرش شنیده بود که چون باد بر خرجنگ دمند آنچه گرفته باشد رها کند سر پیش کرد و پف بر کو او دمید خرچنگ لب او را نیز در منقار گرفت او همچنین باد می دمید ناگاه بادی از زن جدا شد مردک دماغ بسوخت گفت هی هی تو پف مکن پف تو گند یده است
[ویرایش] حکایت

بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت عزم سفری کرد از بهر او جامه ای سفید بسلخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست در وجود آید یک انگشت نیل بر جامه او زن تا چون باز آیم اگر تو حاضر نباشی مرا حال معلوم شود

پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که

چیزی نکند زهره که ننگی باشد بر جامه او زنیل رنگی باشد

خادم باز نوشت که

گر ز آمدن خواجه درنگی باشد چون باز آید زهره پلنگی باشد
[ویرایش] حکایت

زنی مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی گفت تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ باید داد و مرا یکی
[ویرایش] حکایت

شیرازی خواست با زن جمع آید مگر زن موی زهار نکنده بود برنجید و گفت خاتون این معنی با من که شوهر و محرمم سهل است اگر بیگانه ای ناشد نه که خجالت باید برد
[ویرایش] حکایت

شخصی زنبور بر ک زد سخت بزرگ شد در خانه رفت با زن خود گفت این ک در بازار می فروشند مقرر کرده ام که ک خود را بدهم و صد دینار دیگر بر سر و این ک بستانم اگر نیک است تا بخریم زن را سخت خوش آمد جامه ها و زیور آلات هر چه داشت یکجا به صد دینار فروخت وبه شوهر داد که این را از دست مده شوهر برفت و باز آمد که خریدم یک دو روز بکار می داشتند که ناگاه آماسش فرو نشست و با قرار اصل آمد

شوهر پریشان از در در آمد و گفت ای زن خدا بلائی سخت از ما بگردانید آن ک از ترکی بوده :ه دزدیده بودند مرا بگرفتند و به دیوان بردند و به هزار زحمت صد دینار دادم و همچنان ک کهنه خود را باز ستدم و از آن شنقصه خلاص یافتم زن گفت من خود روز اول می دانستم که آن دزدی باشد و گر نه بدان ارزانی نفروختندی
[ویرایش] حکایت

وردکی به جنگ شیر میرفت نعره می زد و بادی رها میکرد گفتند نعره چرا می زنی گفت تا شیر بترسد گفتند پس باد چرا رها می کنی گفت من نیز می ترسم
[ویرایش] حکایت

ترکمنی با یکی دعوا داشت کوزه ای پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر آن گذاشت و از بهر قاضی رشوت برد قاضی بستد و طرف ترکمن گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست آخر کرد و مکتوبی مسجل به ترکمن داد بعد از هفته ای قضیه روغن معلوم کرد ترکمن را بخواست که د ر مکتوب سهوی است بیاور تا اصلاح کنم ترکمن گفت در مکتوب من سهوی نیست اگر سهوی باشد در کوزه باشد
[ویرایش] حکایت

درویشی کفش در پا نماز می گزارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد
[ویرایش] حکایت

مخنثی در راه مست افتاده بود کسی او را کر و انگشتری زرین داشت برد چون بیدار شد در کو خود تر دید گفت بی ما عیشها کرده ای چون حال انگشتری معلوم کرد گفت بخشش نیز فرموده ای
[ویرایش] حکایت

وردکی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از جانب دشمن آید بر دارد گفتند شاید نیاید گفت آنوقت جنگ نباشد
[ویرایش] حکایت

زن بخا رائی دختری بیاورد مادرش می گفت دریغا اگر در میان پایش چیزی بودی دایه گفت تو عمرش از خدا بخواه اگر بماند چندان چیز در میان پایش ببینی که ملول شوی
[ویرایش] حکایت

خراسانی را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو می خورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یکماهه جوش در نزد من به قرض است
[ویرایش] حکایت

خراسانی را مست با پسرکی بگرفتند پیش ضیاء الملک بردن ملک از خراسانی پرسید که هی چرا چنین کردی گفت خانه خالی دیدم ترک پسری چون آفتاب خاوری مست افتاده و خفته غلامچه راست بگو اگر تو بودی نمی کردی
[ویرایش] حکایت

شخصی تیری به مرغی انداخت خطا رفت رفیقش گفت احسنت تیر انداز بر آشفت که مرا ریشخند می کنی گفت نی می گویم احسنت اما به مرغ
[ویرایش] حکایت

کفش طلحک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته طلحک می گفت سبحان الله من خود مسلمانم و کفشم ترساست
[ویرایش] حکایت

شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود چوبهای سقف بسیار صدا می کرد به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد پاسخ داد که چوبها ی سقف ذکر خدا می کنند گفت نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود
[ویرایش] حکایت

واعظی بر سر منبر می گفت هرگاه بند ه ای مست میرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد خراسانی در پای منبر بود گفت به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار می ارزد
[ویرایش] حکایت

غلامباره ای در حمام رفت ترک پسری یک چشم در آنجا بود مرد یکی چشم بر هم نهاد به پسر گفت مرا گفته اند که اگر کسی در کو تو کنند چشمت بینا شود خدا یرا بر خیز و مرا بگا که خدای تعالی چشم من بینا کند ترک باور کرد و برخاست و مردک را ئید او چشم باز کرد و گفت الحمد الله که بینا شدم پس پسر آن را بدید گفت من چشم تو بینا کردم تو نیز چشم من بینا کن غلامباره ترک را از سر ارادت تمام در کار کشید چون در او انداخت گفت ای غر خواهر دور شو که آن چشم دیگرم نیز بیرون خواهد افتاد
[ویرایش] حکایت

مولانا قطب الدین در حجره مدرسه یکی را می گا نا گاه شخصی دست بر در حجره نهاد در باز شد مولانا گفت چی می خواهی گفت هیچ جائی می خواستم که دو رکعت نماز بگذارم گفت اینجا جائی است گفت کوری نمی بینی که ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم
[ویرایش] حکایت

شخصی در حالت نزع افتاد وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنه و پوشیده طلبند و کفن او سازند گفتند غرض از این چیست گفت تا نکیر منکر بیایند پندارند که من مرده کهنه ام و زحمت من ند هند
[ویرایش] حکایت

شخصی ماست خورده بود قدری به ریشش چکیده یکی از او پرسید که چی خورده ای گفت کبوتر بچه گفت راست می گوئی که فضله اش بر در برج پیداست
[ویرایش] حکایت

هارون به بهلول گفت دوست ترین مردمان در نزد تو کیست گفت آن که شکمم را سیر سازد گفت من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه گفت دوستی نسیه نمی شود
[ویرایش] حکایت

زنی از طلحک پر سید که دروازه شیر ینی فروشی کجاست گفت در میآن تنبان خاتون
[ویرایش] حکایت

یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیا هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
[ویرایش] حکایت

پادشاهی را سه زن بود پارسی و تازی و قبطی شبی در نزد پارسی خفته بود از وی پرسید که چه هنگام است زن پارسی گفت هنگام سحر گفت از کجا می گوئی گفت از بهر آن که بوی گل ریحان برخاسته و مرغان به ترنم در آمد ند شبی دیگر نزد زن تازی بود ازوی همین سوال کرد او جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مهره های گردن بندم سینه ام را سرد می سازد شبی دیگر در نزد قبطی بود از وی پرسید قبطی در جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مرا ریدن گرفته است
[ویرایش] حکایت

شخصی در کنار نهری ریسمانی پر گره در دست داشت و به آب فرو می رفت و چون بر می آمد گرهی می گشود وباز به آب فرو میشد گفتند چرا چنین می کنی گفت در زمستان غسلهای جنابتم قضا شده در تابستان ادا می کنم
[ویرایش] حکایت

زنی نزد قاضی رفت و گفت شوهرم مرا در جایگاه تنگ نهاده است ومن از آن دلتنگم قاضی گفت سخت نیکو کرده است جایگاه زنان هرچه تنگتر بهتر
[ویرایش] حکایت

شخصی امردی به خانه برد و درهمی به دستش نهاد و گفت بخواب تا بر نهم امرد گفت من شنیده ام که تو امردان را می آوری تا بر تو نهند گفت آری عمل با من است و دعوا با ایشان تو نیز بخواب و برو آنچه می خواهی بگوی
[ویرایش] حکایت

معلمی زنی بخواست که پسر ش در مکتب او بود زن انکار کرد معلم طفل را سخت بزد که چرا به مادر خود گفتی که معلم بزرگ است پسر شکایت به مادر برد مادر به سبب همان شکیت به زناشوئی راضی شد
[ویرایش] حکایت

زنی در مجلس وعظ به پهلوی معشوق خود افتاد واعظ صفت پر جبرائیل می کرد زن در میانه کار گوشه چادر را به زانوی معشوق افکند دست بر او بزد چون برخاسته دید بیخود نعره ای بزد واعظ را خوش آمد و گفت ای عاشقه صادقه پر جبرائیل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد گفت من پر جبرائیل نمی دانم که بر دلم رسیدیا به جانم ناگاه بوق اسرافیل به دستم رسید که این آه بی اختیار از من به در آمد
[ویرایش] حکایت

قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است گفت تو را رنج گرسنگی است و اورا به هریسه مهمان کرد قلندر چون سیر شد گفت در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند
[ویرایش] حکایت

طالب علمی را در رمضان بگرفتند و پیش شحنه بردند شحنه گفت هی شراب را بهر چه خوردی گفت از بهر آن که ممتلی بودم
[ویرایش] حکایت

مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت شیخ ناگاه بمرد نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید مردم تحسین نجار میکردند مولانا گفت خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است
[ویرایش] حکایت

رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمی دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی متن ایتالیک

  


ارسال شده در توسط حسین ترکی