سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل شکسته گان


http://movafaghiat.com/uploads/shivana182.L_941.jpg
شیوانا از مسیری عبور می‌کرد. کنار نهر آب مردی
قوی‌هیکل را دید که روی سنگی نشسته است و پیرمردی دلاک
روی بازوی او خالکوبی می‌کند. شیوانا به آن دو نزدیک
شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند
پرسید: "این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک
می‌کنی؟"

مرد قوی‌هیکل گفت: "برای اینکه دیگران به این شیر نگاه
کنند و به خاطر آورند که من مانند شیر قوی هستم و
می‌توانم در دل‌ها وحشت آفرینم و هر چه بخواهم را به
دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی می‌کنم تا
قدرت و هیبت او بر وجودم حاکم شود."

شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: "کسب و کارت چیست؟"
مرد قوی‌هیکل آهی کشید و گفت: "اول روی مزرعه مردم
کشاورزی می‌کردم. دیدم مزدش کم است سراغ آهنگری رفتم و
نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد بگیرم. اما
اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر
بداخلاقی کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا
از سر کار بیرون کرد. آمده‌ام اینجا روی بازویم نقش
شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ همان
کشاورزی روی زمین مردم برگردم."

شیوانا نگاهی به علف‌های کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی
را دید که در سطح آب حرکت می‌کند. سنجاقک را به مرد
تنومند نشان داد و گفت: "من اگر جای تو بودم به جای
شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب
می‌کردم. سنجاقک‌ها هیچ‌وقت به سمت عقب برنمی‌گردند و
همیشه به جلو می‌روند. هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ
اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب برگردی و
هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگ‌ها
پشیزی نمی‌ارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و
آن را در جیب خود بگذار و سراغ کاری برو و با پایمردی
سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگی‌ات که سامان
گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و
نقشی نیاز نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو
کفایت می‌کند.


 

اسب بعدی!



http://movafaghiat.com/uploads/shivana181.L_925.jpg

مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و
تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این
زمین‌ها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این
کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم
را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با
خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار
می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت
کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود. روزی شیوانا از
کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند
شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: "صاحب
مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به
خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی
به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند."

شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب
پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار
سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: "این اسب
پیر را کجا می‌بری؟"

سرکارگر با بدخلقی جواب داد: "این اسب همیشه پیر نبوده
است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها
از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او
برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به
دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید
سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب
پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من
خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین
سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد."

شیوانا لبخندی زد و گفت: "اگر صاحب این مزرعه آدم‌های
اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه
می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو
دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه
بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها
نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب
بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی. همیشه
از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در
این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد
شد."



ارسال شده در توسط حسین ترکی