جام جم آنلاین: تلویزیون همزمان با سهشنبه آخر سال مجموعهای از تماشاییترین و هیجانانگیزترین فیلمهای سینمای جهان را از شبکههای مختلف به آنتن پخش خواهد سپرد.علاقهمندان به آثار علمی تخیلی میتوانند در کنار انواع و اقسام آثار مختلف آخرین فیلم از مجموعه ایندیانا جونز را ببینند که کارگردان معروف سینمای هالیوود یعنی استیون اسپیلبرگ آن را ساخته است.
این فیلم ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین نام دارد و طبق معمول این سلسله فیلمها، حادثه و هیجان و غافلگیری حرف اول را میزند. همچنین قرار است از مجموعه فیلمهای ترمیناتور هم فیلمی در این روز پخش شود. این فیلم نابودگر 4 نام دارد که در ادامه آثار پیشین تصویری از جدال خیر و شر را در زمانی نامعلوم جلوی روی بیننده گسترانیده است. این فیلم، جذاب مانند آثار پیشین لبریز از جلوههای ویژه تصویری است که آن را همردیف سایر آثار مطرح در این حوزه قرار میدهد.
فیض کاشانی دیوان اشعار غزلیات غزل شماره 3 هشدار که هر ذره حسابست در اینجا دیوان حسابست و کتابست در اینجا حشرست و نشورست و صراطست و قیامت میزان ثوابست و عقابست در اینجا فردوس برین است یکی را و یکی را انکال و جحیمست و عذابست در اینچا آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است با دوست خطابست و عتابست در اینجا آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا بیند همه پاداش عمل تازه بتازه باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا با زاهدش ارهست خطائی بقیامت باماش هم امروز خطابست در اینجا امروز بپاداش شهیدان محبت زآن روی برافکنده نقابست دراینجا زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا صوفیست که اورامی نابست در اینجا آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا دوری که نبیند مگر از دور قیامت در دیده? تنگش چو سرابست در اینجا بیدار نگردد مگر از صور سرافیل مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض سرسوی حق و پا برکابست در اینجا صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا معمور بود گرچه خرابست در اینجا
روزی مرد جوانی در میانه ی شهری ایستاد و ادعا کرد زیباترین قلب دنیا را دارد . جمعیت زیادی دور او را گرفته و به قلب سالم و بدون خدشه ی او نگاه می کردند و همه تصدیق می کردند که قلب او براستی زیباترین و بی نقص ترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر از جمعیت به تعریف از قلب خود می پرداخت که ناگهان پیرمردی جلوتر از جمعیت آمده خطاب به مرد جوان گفت : « اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .» سکوتی برقرار شد و مرد جوان به همراه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود . قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آن شده بود ، اما آنها بدرستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد . در بعضی نقاط قلب پیرمرد شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود . مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند قلب زیباتری دارد ! مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرده خندید و گفت : « سر شوخی داری ؟ قلبت را با قلب من مقایسه کن ! قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است ! » پیرمرد گفت : « درست است ، قلب تو سالم به نظر میرسد . اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نخواهم کرد ... تو نخواهی دانست که هر زخمی یادگار مهر کسی است که من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام ، گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه ی بخشیده شده ، قرار داده ام . اما چون این دو عین هم نبوده اند ، گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم ، آنها برایم بسیار عزیزند ، چرا که یادآور عشقی زیبا هستند . بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ا م اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند ! اینها همین شیارهای عمیق هستند . گرچه دردآورند اما ، باز یاد آور یک دلدادگیه من اند و من همه در این امیدم که آنها روزی باز گردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند . پس حال می بینی که زیبایی واقعی چیست ... ! » مرد جوان چند لحظه بی هیچ سخنی اورا نظاره کرد ، در حالیکه اشک از گونه هایش سرازیر بود ، سمت پیرمرد رفته از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستانی لرزان ، به پیرمرد تقدیم کرد . پیرمرد آنرا گرفت و در قلبش جای داد و او نیز بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان قرار داد . مرد جوان به قلبش نگریست ، سالم نبود ، اما او و جمعیت همگی اذعان داشتند که از همیشه زیباتر بود .
فیض کاشانی دیوان اشعار غزلیات غزل شماره 4 هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد آشنایان در پی گنجینه های عمرها هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانه? هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین تا بریزد روزی آن بر سر این از سما چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو با خدای خویش میباش آشنا و آشنا