سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل شکسته گان






مردی
در صحرا به دنبال شتر گمشده اش می گشت تا اینکه در راه، به پسری برخورد.
مرد سراغ شترش را از پسرک گرفت. پسر گفت: « یکی از چشمان شتر شما کور بود؟
». مرد گفت: « بله. » پسر پرسید: « آیا یک طرف بارش، شیرین و طرف دیگرش
ترش بود؟ ». مرد گفت: « بله. حالا بگو آن شتر کجاست؟ ». پسر گفت: « من
شتری ندیده ام. » مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید پسرک بلائی بر سر شتر
آورده است. بنابراین، او را نزد قاضی شهر برد و ماجرا را برای قاضی تعریف
کرد. قاضی از پسر پرسید: « اگر تو شتر را ندیده ای، چطور نشانه های آن را
درست می دهی؟ ». پسرک گفت: « در راه، روی خاک اثر پای شتری را دیدم که فقط
سبزه های یک طرف زمین را خورده بود. در نتیجه، فهمیدم که حتما یک چشم شتر،
کور است. سپس، دیدم در یک طرف راه، پر از مگس است و در طرف دیگر، پر از
پشه. از آنجائی که مگس شیرینی را دوست دارد و پشه ترشی را، نتیجه گرفتم که
شاید یک لنگه بار، شیرینی و لنگه دیگر آن، ترشی بوده است. » قاضی از هوش
پسرک خوشش آمد و گفت: « درست است که تو بی گناه هستی؛ ولی زبانت باعث
دردسرت شد. پس، یادت باشد که از این به بعد، شتر دیدی، ندیدی. »
 
منبع: « روزهای زندگی »


ارسال شده در توسط حسین ترکی